{پارت:۳} ...... (درخواستی)
وارد کلاس شدم و اول با قیافه ی یونگسو مقابله کردم
ا.ت:"تو میدونستی ..."
یونگسو:"نه البته که نه"
ا.ت:"اگر نمیدونستی از کجا میدونستی چیو نمیدونستی..."
گوششو گرفتم و پیچوندم
یونگسو:"آآآ"
ا.ت:"من ازت تویه دعوا محافظت کردم و تو نباید بهم بگی سر هم اتاقیم چه بلایی اومده؟؟"
"به علاوه ی اون تو نباید بهم میگفتی کی باهام هم اتاقی شده ... "
ا.ت:"عوضی بعدا برات دارم"
یهوی در کلاس بدون هیچ تقو توقی باز شد
و مدیر اومد تو.
مدیر:"خب ... داشتم میگفتم ... فردا برای یه استراحت کوتاه به اردوگاه گیونگجو میریم (حالا این موزه اس ولی شما بیخیال شید) خیلی یهویی اتفاق افتاد برای همین فردا میخوایم بریم ...
ببینم شما همتون دونفر دونفر هم اتاقی هستید دیگه درسته فردا برای نداشتن زمان دیگه به گروه تقسیمتون نمیکنیم میتونید با همدیگه هم گروه شید ...
نگاه ریز به جونگکوک که اونور داشت بهم ریشخند میزد کردم
ا.ت:"مجبوریم حتما گروه باشیم؟"
مدیر:"البته نکنه میخواید تنهایی تو یه چادر به بزرگی بخوابید ولی اگر بخواید گروهتون رو بیشتر کنید مشکلی نیست"
تف توش!
ا.ت:"ممنون"
بعد از کلاس سمت کافه ی مدرسه رفتم و یک آبمیوه ی کوچیک گرفتم و یک قلپ ازش خوردم که یونگسو جلوم ظاهر شد
یونگسو:"باورم نمیشه باید با اون باشی ...'
مثلا میخواست احساس همدردی کنه
اول بهم نگاه کرد یکم سرش و چرخوند چشاشو ریز کرد و با لحن شیطانی بالاخره حرفشو گفت
یونگسو:"ببینم بهش ایمان داری که شب اونجا بلایی سرت نیاره ... آخه میدونی چون محبوبه شایعه راجبش زیاده که ازین کارا کرده ... هرچند ازش بعیده"
" من که میگم خیلی بهم میاید اون خوشتیپ وقد بلنده تویم دست کمی ازون نداری بگو ببینم هان چرا قرار ..."
ا.ت:"دهنتو ببند!"
"خیلی داری حرف مفت میزنی فهمیدی "
راهمو انداختم و رفتم اون احمق بود یه چیزی فراتر از این کلمه اون دیوونه بود
یونگسو:" عیش حداقل میزاشتی حرفم و تموم کنم بهش فک کن"
از راه دور انگشت وسطی بهش نشون دادم و رفتم سمت اتاقم
خیلی خسته بودن اونقد که حتی نمیخواستم لباسام رو برای فردا جمع کنم نمیتونستم تصور کنم سه روز تمام باید اون کله پوک و تحمل کنم
درحال فکر بودم که صدای گرومی از تخت پایینی اومد خم شدم و گفتم
ا.ت:"چیه؟؟"
جونگکوک:"آییی خیلی خسته شدم خیلیی"
چشاش بسته بود و جوری که تازه متوجه شده باشه چی گفتم چشاشو با تعجب باز کرد
"صبر کن ... تو نگران شدی؟"
ا.ت:"آره خیلی ..."(قیافه ی مظلوم)
یکم مکث کردم ...
"دقیقا نگران اون تختی که زیر وزنت داره جون میده"(منحرفای بدبخت)
"خیالم راحت شد که تخت نشکسته و نمیخاد خسارت بدی"
جونگکوک:"منو بگو که فکر کردم نگران منی!"
با حالت قهر دوباره چاشو بست و ساعدش رو روی سرش گزاشت
ا.ت:"هه"
این داستلن ادامه دارد ...!؟
حیح😀
ا.ت:"تو میدونستی ..."
یونگسو:"نه البته که نه"
ا.ت:"اگر نمیدونستی از کجا میدونستی چیو نمیدونستی..."
گوششو گرفتم و پیچوندم
یونگسو:"آآآ"
ا.ت:"من ازت تویه دعوا محافظت کردم و تو نباید بهم بگی سر هم اتاقیم چه بلایی اومده؟؟"
"به علاوه ی اون تو نباید بهم میگفتی کی باهام هم اتاقی شده ... "
ا.ت:"عوضی بعدا برات دارم"
یهوی در کلاس بدون هیچ تقو توقی باز شد
و مدیر اومد تو.
مدیر:"خب ... داشتم میگفتم ... فردا برای یه استراحت کوتاه به اردوگاه گیونگجو میریم (حالا این موزه اس ولی شما بیخیال شید) خیلی یهویی اتفاق افتاد برای همین فردا میخوایم بریم ...
ببینم شما همتون دونفر دونفر هم اتاقی هستید دیگه درسته فردا برای نداشتن زمان دیگه به گروه تقسیمتون نمیکنیم میتونید با همدیگه هم گروه شید ...
نگاه ریز به جونگکوک که اونور داشت بهم ریشخند میزد کردم
ا.ت:"مجبوریم حتما گروه باشیم؟"
مدیر:"البته نکنه میخواید تنهایی تو یه چادر به بزرگی بخوابید ولی اگر بخواید گروهتون رو بیشتر کنید مشکلی نیست"
تف توش!
ا.ت:"ممنون"
بعد از کلاس سمت کافه ی مدرسه رفتم و یک آبمیوه ی کوچیک گرفتم و یک قلپ ازش خوردم که یونگسو جلوم ظاهر شد
یونگسو:"باورم نمیشه باید با اون باشی ...'
مثلا میخواست احساس همدردی کنه
اول بهم نگاه کرد یکم سرش و چرخوند چشاشو ریز کرد و با لحن شیطانی بالاخره حرفشو گفت
یونگسو:"ببینم بهش ایمان داری که شب اونجا بلایی سرت نیاره ... آخه میدونی چون محبوبه شایعه راجبش زیاده که ازین کارا کرده ... هرچند ازش بعیده"
" من که میگم خیلی بهم میاید اون خوشتیپ وقد بلنده تویم دست کمی ازون نداری بگو ببینم هان چرا قرار ..."
ا.ت:"دهنتو ببند!"
"خیلی داری حرف مفت میزنی فهمیدی "
راهمو انداختم و رفتم اون احمق بود یه چیزی فراتر از این کلمه اون دیوونه بود
یونگسو:" عیش حداقل میزاشتی حرفم و تموم کنم بهش فک کن"
از راه دور انگشت وسطی بهش نشون دادم و رفتم سمت اتاقم
خیلی خسته بودن اونقد که حتی نمیخواستم لباسام رو برای فردا جمع کنم نمیتونستم تصور کنم سه روز تمام باید اون کله پوک و تحمل کنم
درحال فکر بودم که صدای گرومی از تخت پایینی اومد خم شدم و گفتم
ا.ت:"چیه؟؟"
جونگکوک:"آییی خیلی خسته شدم خیلیی"
چشاش بسته بود و جوری که تازه متوجه شده باشه چی گفتم چشاشو با تعجب باز کرد
"صبر کن ... تو نگران شدی؟"
ا.ت:"آره خیلی ..."(قیافه ی مظلوم)
یکم مکث کردم ...
"دقیقا نگران اون تختی که زیر وزنت داره جون میده"(منحرفای بدبخت)
"خیالم راحت شد که تخت نشکسته و نمیخاد خسارت بدی"
جونگکوک:"منو بگو که فکر کردم نگران منی!"
با حالت قهر دوباره چاشو بست و ساعدش رو روی سرش گزاشت
ا.ت:"هه"
این داستلن ادامه دارد ...!؟
حیح😀
۳۳.۳k
۰۵ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.